درویش (چهارشنبه 86/12/1 ساعت 6:24 عصر)
روزی در یک روستا، درویشی در حال گذر بود. در همان حال کودکی بر پشت بام یکی از خانه ها بازی میکرد. به ناگه کودک، بر لب بام آمد و در مقابل چشمان وحشت زدهی اهالی به پایین پرتاب شد.
درویش به محض مشاهده ی صحنه فریاد زد: "نگه اش دار"
سقوط شتابناک کودک آرام شد. درویش دوید و کودک را سالم به مادرش برگرداند!
مردم به دور درویش حلقه زدند و او را از اولیاءالله دانستند و هر یک به تعارف صفتی را به درویش نسبت دادند.
درویش اهالی را ساکت کرد و گفت: "اینان که می گویید، من نیست ام! من فقط بنده ی معمولی خداوند هستم که به فرامین او، گوش جان سپرده و عمل کرده ام و لحظه ای که این صحنه را دیدم، گفتم خدایا! او را نگه دار!"
"زیرا من با خداوند دوست هستم و عمری به دستورات اش گوش کرده ام و عمل نموده ام، و اینک از او یک درخواست کردم و او اجابت کرد. پس می بینید که اتفاق مهمی نبود.
نویسنده: مصطفی فوائدی